آقا کسری آقا کسری ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

دردونه مامان و بابا

....

چند وقتی میشه تنبلی می کنم و دستم به نوشتن نمیره نمیدونم چرا اینجوری شدم . در صورتی که این روزها واقعا لحظه به لحظه اش احتیاج به نوشتن داره . کسری جونم این روزها خیلی شیطون شده و خیلی حرف میزنه دیگه منظورشو کامل می رسونه . وقتی آشغال میریزی زمین خودت میگی ماما مامان جاروبرقی بده - بییم مغازه بسی  -(یعنی بریم مغازه بستنی بخریم) . بالابممون (یعنی بالا پشتبوم) بق بقو به همون کبوتر میگی . انور (انگور) هنو (هندوانه) خرنا (خرما) و خیلی چیزهای دیگه . بعدظهرها که با بابا میری بیرون وقتی برمیگردی قشنگ آمار همه چی رو به من میدی. میگم کسری با بابا کجا رفتی فوری میگی پاک (یعنی پارک) . چند روز پیش با بابا رفته بودی پارک وقتی برگشتی فوری ...
17 شهريور 1392

خاطراتی از بارداری

دوران قشنگی داشتیم من و پسرم ، حسش می کردم باهاش زندگی می کردم چیزایی را می خوردم که اصلا دوست نداشتم ولی به خاطر تو گل پسرم می خوردم که ویتامین همه غذاها بهت برسه . کسری جونم تو حدودا 4 ماه بود که در شکم مامان جا خوش کرده بودی که رفتیم شمال - بابلسر ویلای عمه اینا ، اونا رفته بودن زنگ زدن گفتن شما هم بیایین. ما هم رفتیم ولی من پاهام خیلی ورم داشت وقتی رسیدیم پاهام خیلی ورم کرده بود خودمم ترسیده بودم. دو روز بودیم و بعد برگشتیم تهران دکتر میرپور بهم معرفی کرده بودن متخصص زنان و زایمان بود که ما از همون ماه دوم رفتیم پیشش. خودش دوباره ازم سونو گرفت و گفت که ماهی یکبار باید برم پیشش برای چک . دکتر خوبیه من که راضی بودم. ماه چهارم بود که ...
10 شهريور 1392
1